سلام...دیدی وقتی یکی سکوت میکنه چقدر قشنگ تر از وقتیه که حرف میزنه؟...دیدی وقتی یکی خیلی ناراحته می خوای باهاش سر حرف باز کنی یه حرف میزنی ولی سکوت میکنه گاهی هم یه قطره اشک از گوشه چشمش سرازیر میشه ادام احساس هم دردیه بیشتری باش میکنه ...دیدی وقتی به یکی پشتر سر هم فش میدی ولی سکوت میکنه ادم چه اتیشی میگیره؟...تا حالا شده کسی با سکوتش با چشماش بهت بگه دوست داره؟...تا حالا شده کسی با سکوت باهات درددل کنه؟...منم می خوام این دفه سکوت کنم می خوام حرف نزنم.. این همه حرف زدم یه دفه سکوت کنم ...فقط اندازه ۴-۵ خط سکوت کنم هرکیم هرجوری دوس داشت برداشت کنه..
از همتون ممنون که به سکوتم گوش دادید ببخشید اگه زیاد سکوت کردم و سرتون درد اوردم...در اخرهم :
قرار بود دل هایمان را به هم هدیه بدهیم ...این گونه شد که تو دو دل شدی و من بیدل........................
ممنون فعلا
و من آمدم...من از راه آمدم...من مصمم آمدم......من بی اسب آمدم..من پیاده آمدم...من با اشک آمدم..من لخت آمدم...من به دنیا آمدم
سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام بچه هـــــــــا ...خوبیـــــــــــــــــــــــــــد بچه هـــــــــــــــــــا؟....ببینید کی اومده بچه هــــــــــــــــا ...عمو خاردار اومده بچه هــــــــــــــــا اونی که دلا اسیرشه....عموخاردار اومده اونی که ...خوبید؟...چه خبرا؟... من چقدر خوبم...خدایا ممنون که این همه خوبی رو یه جا جمع کردی ... بچه ها ممنون من همین که ببینم شما سلامتید خوشحالید درساتونو خوب میخونید برا من بهترین هدیهست...ولی شما که مریضید درستنوم که درست نمیخونید اخلاق درست و حسابیم که ندارید دلم به چیتون خوش باشه
..یه کادو درست و حسابی میگرید میارید...یه کادو در شان من...کمتر باشه پستون میدم
یادتون نره ۲۰ خرداد........ همتون دعوتین تو همین وبلاگ
خوب بریم سر مطلب امروز
تولد نامه:
روز خیلی سختی بود خیلی سخت. اون همه مکافاتی که برای به دنیا اومدن کشیدم بس نبود تازه اون آقاهه که صورتش رو هم پوشونده بود و لباس سبز پوشیده بود- فکر میکنم از این لباس ها مده!- همچین محکم زد پشتم که همین اول کاری شامل یکی از بند های قانون " حمایت از کودکان" شدم. البته منم کم نگذاشتم و تا میتونستم داد زدم و گریه کردم . البته آقاهه اصلا نترسید زیاد هم بدش نیومد چون همش میگفت: به سلامتی مبارکه. بقیه روز هم آنقدر خسته بودم که یادم نیست . فقط یادمه که پشتم خیلی می سوخت.
تا چشم هامو باز کردم دیدم کلی آدم پشت به پشت هم وایسادن دارن منو نگاه میکنن. تازه یه خانومه هم منو بغل کرده بود و زل زده بود به من . کلی خجالت کشیدم و زود چشم هامو بستم صدای یک نفر اومد:" جای بچه بغل مادرشه فقط اونجاست که آروم میشه." آها پس من بغل مامان بودم
امروز خونه خیلی شلوغ بود. اما دیگه گوش هام زیاد درد نمی گیره یا بقیه کمتر داد میزنن یا من عادت کردم.
اون شب وقتی مهمونا رفتن مامانم به بابام گفت:" یعنی میشه یه روز این هم - به من اشاره کرد- حرف بزنه؟" تا اومدم بگم:" الان هم میتونم." بابام گفت:" حالا که زبون نداره ولی بزرگ که شد چرا که نتونه."منم فهمیدم حالاحالاها نباید حرف بزنم اما هی دهنم رو باز میکردم تا بابام ببینه که زبون دارم!
امروز مامان گیر داده بود همه اش اسمم رو صدا میکرد. دیگه واقعا کفری شده بودم.برگشتم یک چیزی بگم که مامان همچی جیغ زد که نزدیک بود پس بیفتم!بعد هم رفت بقیه رو آورد و اون وقت دسته جمعی شروع کردند به صدا کردن من.منم که دیدم خیلی ذوق می کنن هر دفعه رو به صدا بر میگشتم و تازه یک لبخند هم تحویل هر کدوم میدادم!
این نامه ادامه دارد............
خیلی مرتب...شلوارتو که تازه اتو کردی میپوشی ..پیرهنتو میذاری تو شلوار...مو هاتو واکس مو میزنی شونه میکنی ...از خونه میزنی بیرون... سینه رو میدی جلو دستاتو میذاری پشت کمرت با وقار خاصی قدم میزنی...حس می کنی خیلی خوش تیپی..حس میکنی مردم خیلی بهت نگاه میکنن ولی به روی خودت نمیاری..یه دختر از روبروت رد میشه یه نگاه به قامتت میندازه یه لبخند میزنه و میگذره ...ولی باز هم به روی خودت نمیاری..احساس غرور بهت دست میده...
ادامه مطلب ...