خاطرات و نوشته های بو دار عمو خاردار

دست نوشته های یک عمو خاردار...

خاطرات و نوشته های بو دار عمو خاردار

دست نوشته های یک عمو خاردار...

تولد نامه

و من آمدم...من از راه آمدم...من مصمم آمدم......من بی اسب آمدم..من پیاده آمدم...من با اشک آمدم..من لخت آمدم...من به دنیا آمدم سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام بچه هـــــــــا ...خوبیـــــــــــــــــــــــــــد بچه هـــــــــــــــــــا؟....ببینید کی اومده بچه هــــــــــــــــا ...عمو خاردار اومده بچه هــــــــــــــــا اونی که دلا اسیرشه....عموخاردار اومده اونی که ...خوبید؟...چه خبرا؟... من چقدر خوبم...خدایا ممنون که این همه خوبی رو یه جا جمع کردی ... بچه ها ممنون من همین که ببینم شما سلامتید خوشحالید درساتونو خوب میخونید برا من بهترین هدیهست...ولی شما که مریضید درستنوم که درست نمیخونید اخلاق درست و حسابیم که ندارید دلم به چیتون خوش باشه..یه کادو درست و حسابی میگرید میارید...یه کادو در شان من...کمتر باشه پستون میدم

یادتون نره ۲۰ خرداد........ همتون دعوتین  تو همین وبلاگ

خوب بریم سر مطلب امروز

تولد نامه:

روز خیلی سختی بود خیلی سخت. اون همه مکافاتی که برای به دنیا اومدن کشیدم بس نبود تازه اون آقاهه که صورتش رو هم پوشونده بود و لباس سبز پوشیده بود- فکر میکنم از این لباس ها مده!- همچین محکم زد پشتم که همین اول کاری شامل یکی از بند های قانون " حمایت از کودکان" شدم. البته منم کم نگذاشتم و تا میتونستم داد زدم و گریه کردم . البته آقاهه اصلا نترسید زیاد هم بدش نیومد چون همش میگفت: به سلامتی مبارکه. بقیه روز هم آنقدر خسته بودم که یادم نیست . فقط یادمه که پشتم خیلی می سوخت.

تا چشم هامو باز کردم دیدم کلی آدم پشت به پشت هم وایسادن دارن منو نگاه میکنن. تازه یه خانومه هم منو بغل کرده بود و زل زده بود به من . کلی خجالت کشیدم و زود چشم هامو بستم صدای یک نفر اومد:" جای بچه بغل مادرشه فقط اونجاست که آروم میشه." آها پس من بغل مامان بودم

امروز خونه خیلی شلوغ بود. اما دیگه گوش هام زیاد درد نمی گیره یا بقیه کمتر داد میزنن یا من عادت کردم.
اون شب وقتی مهمونا رفتن مامانم به بابام گفت:" یعنی میشه یه روز این هم - به من اشاره کرد- حرف بزنه؟" تا اومدم بگم:" الان هم میتونم." بابام گفت:" حالا که زبون نداره ولی بزرگ که شد چرا که نتونه."منم فهمیدم حالاحالاها نباید حرف بزنم اما هی دهنم رو باز میکردم تا بابام ببینه که زبون دارم!

امروز مامان گیر داده بود همه اش اسمم رو صدا میکرد. دیگه واقعا کفری شده بودم.برگشتم یک چیزی بگم که مامان همچی جیغ زد که نزدیک بود پس بیفتم!بعد هم رفت بقیه رو آورد و اون وقت دسته جمعی شروع کردند به صدا کردن من.منم که دیدم خیلی ذوق می کنن هر دفعه رو به صدا بر میگشتم و تازه یک لبخند هم تحویل هر کدوم میدادم!

 

این نامه ادامه دارد............

 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
گلاره جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 10:19 ب.ظ http://gelareh.blogfa.com/

سلام
مرسی که به من سر زدید ... حتما ۲۰ خرداد میام . نولدت هم مبارک ....

من هم درسمو میخونم هم اخلاقم خوبه قول میدم

روز خوبی داشته باشید

نازگل شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:20 ق.ظ http://www.nazg0l.blogfa.com

سلام عمو جون
تولدت مباااااااارک....
۲۰ ام میام حتما....
ولی من کادو ندارما!
خدافظ!

فهیمه یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:06 ق.ظ http://fahimehh.blogsky.com

سلام چیشایش تولدت مبارک
حالا بگو ببینم بدون تخفیف جند سالت میشه؟

حمید یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:45 ق.ظ

سلااااااااام عموییییییییییییی


تولدت مبارکه هوارتاااااااااااااااا
عمو خودم فردا میام همینجا می ترکونم وبلاگتووووووووووووووو



دومست دارم عموییییییییییییییییییییییییییییی

سحر یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:11 ب.ظ http://Saharam.blogsky.com

"هی دهنم رو باز میکردم تا بابام ببینه که زبون دارم!" خیلی خوب بود!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد