خاطرات و نوشته های بو دار عمو خاردار

دست نوشته های یک عمو خاردار...

خاطرات و نوشته های بو دار عمو خاردار

دست نوشته های یک عمو خاردار...

سفر نامه شمال CD ۲

سلام..خیلی وقته آپ نشدم نه ؟...اینجا هم که تا آپ نشی هیشکی بهت محل نمی ذاره...بگذریم ... خوب هستید که؟... منم بد نیستم سلام می رسونم...

با کلی تاخییر اینم قسمت دوم سفرنامه شمال:


انچه گذشت:ما به یه بدبختی رسیدیم رامسر...ادامه ماجرا:...بعد از این اتفاقات خلاصه نزدیکای بعد از ظهر بود که رسیدیم رامسر از اونجا مستقیم رفتیم دریا... از همون اول هم قرار بود شب رو دریا باشیم ...خیلی شلوغ نبود خلوت هم نبود یه خورده کنار دریا بودیم که علیرضا گفت بریم شنا بش گفتم بریم نماز ظهر رو بخونیم که بعدش هرغلطی می خوایم بکنیم راحت باشیم گفت باشه بریم یه خورده از دریا روبه شهرپیاده اومدیم یه مسجد بود واسه نماز رفتیم اونجا مسجد خیلی خوبی بود ساکت .بزرگ ..ما هم تازه از راه رسیده جون می داد واسه خوابیدن ولی نخوابیدیم که ...نماز که که خوندیم بر گشتیم دریا علیرضا با خودش چادر اورده بود که مثلا راحت باشیم (ولییییییی..واااایی ...ناراحتیش بیشتر از راحتیش بود)یه خورده اینور اونور اخرش چادر رو رو به دریا پهن کردیم...یه خورده که گذشت و علیرضا گفت پاشو بریم شنا گفتم حالا یه خورده بشین تازه اومدیم عجله که نداریم یه خورده که گذشت باز گفت ذاشو بریم گفتم 2 دقیقه دراز بکش میریم 3دقیقه گذشت باز گیر داد پا شدم نشستم بهش گفتم ببینم تو عجله داری؟ گفت چه ربطی داره؟من: نه جواب منرو بده تو عجله داری ؟ علیرضا: خب چه ربطی داره اخه؟عمو خاردار (یعنی بنده): با توام می گم عجله داری؟علیرضا: خب اره عجله دارم..من:خب عزیز من عجله داری پاشو برو دستشویی یک ساعته نشستی داری مخ منو می خوری ...گفت عمو خیلی بی احساسی اومدی اینجا بخوابی؟ خب خونتون هم می شد بخوابی؟...گفتم نه خونمون تکراری شده بود حال نمی داد ...خلاصه بلندمون کرد که پاشو بریم شنا گفتم خب حداقل بریم یه جا که خلوت باشه بشه شنا کرد تو ملا عام که نمی شه ...خلاصه چادر و همون جوری (اخه چادر باز بود نمی دونم می دونید یا نه اخه بستنش دردسره)همین جوری که چادر باز بود رفتیم یه جایی که بشه شنا کرد جای خلوتی بود ولی همون نزدیکا چند تا دختر داشتن شنا می کردن از بغلشون که رد شدیم هی متلک مینداختن به علیرضا گفتم محلشون نذار بر گشتم بهشون گفتم ببینم مگه خودتون پدر و برادر ندارین ولی نمی دونم چرا خندیدن خلاصه محلشون نذاشتیم یعنی می خواستیم محلشون نذاریم ها ولی خب دیگه ... نزدیکای غروب بود...هوا هم مه الود خیلی ترسناک شده بود...ساحل هم همش سنگ اونم چه سنگایی ...خزه دار(سنگ های خزه دار سنگ هایی هستند لیزبا قدمتی طولانی مثال:تصور کنید رفتید حمام اونم شب برقا هم رفته حمام هم بخار گرفته 3-4 تا قالب صابون روی زمین که شما می ترسید که یه وقت نرید روشون که نخوریدزمین البته چند دفعه ای هم این اتفاق میافته) ... ولی خب دیگه شنا کردیم (جاتون خالی عجب شنایی بود... انگار مجبور بودیم) یه نیم ساعتی توی اب بودیم بعد دوباره چادر رو برداشتیم برگشتیم... ساعت حدودا 9-10 بود که رفتیم شام خوردیم و ...(این 3 نقطه مال کار خاصی نیست ها یعنی:همینجوری گذشت گفتم که فکر بد نکنید) بعد از شام هم دیگه نشسته بودیم و صحبت می کردیم و ...(این 3 نقطه هم پیرو 3 نقطه قبلی مخصوص کار خاصی نمی باشد) ...دیگه ساعت حدودا 2-3 بود که...دریا هم که ماشالا شباش شلوغ تر و با صفاتر از روزاشه...خوابیدیم........صبح که پا شدیم هوا بد جوری شرجی بود صبحونه خوردیم و قرار شد بریم جنگل برا ناهار وسایلرو جمع کردیم یه دفعه دیدیم واااااای علیرضا گفت کیف چادر کو؟ گفتم نمی دونم هرچی گشتیم نبود که نبود ای واای حالا بگرد مگه ذیدا میشه بعد از این مجبور شدیم چادر رو همینجوری بگیریم دستمون ببریم اینور اونور تصور بکنید یه چادر 8 نفره به صورت با ز یه طرفشرو علیرضا گرفته بود یه طرفشرو من انقدر با این این طرف و اون طرف رفتیم که دیگه تابلو شده بودیم همه میشناختنمون و تا می دیدنمون می خندیدین بعضیا هم تیکه مینداختن ...یه ماشین گرفتیم که بریم جنگل چادر رو هم به زور تا کردیم گذاشتیم صندوق عقب قبل از جنگل رفتیم توی شهر که یه کیف واسه این چادر بخریم ولی چادرفروشی پیدا نکردیم ...خلاصه ناهارو جنگل بودیم البته با همون دردسرای قبلی (چادرو میگم) ..انقدر خنده دار شده بود فکرشو بکنید من یه طرفه چادر گرفتم علیرضا یه طرف دیگشرو چادر هم بزرگ جاده باریک ماشین هم می خواست از این جاده رد شه حالا فکرشو بکنید ما اینجوری ماشینه که می خواست رد شه ماکسیما ی سفید یه زوج مرتب نشسته بودن خوشتیپ ...هر کاری کردیم نشد رد بشن چادر اوردیم بالا اوردیم پایین جامو با علیرضا عوض کردم ولی مگه میشد (برگشتیم راننده روانگشت به دهن و معصومانه نگا کردیم سرمونرو مظلومانه خواروندیم) اخرش دلش سوخت سرشرو اورد بیرون گفت نمی خواد خودتونرو اذیت کنید دنده عقب گرفت رفت ....بعد نگا کردیم دیدیم خب چادرو تا میکردیم رد میشد (اه برا چی می خندید خب هول شده بودیم دیگه..من از همون بچگی نمی تونستم کار عجله ای کنم)...خلاصه بعد از جنگل دوباره برگشتیم دریا ...(راستی قبل از جنگل رفتیم واسه برگشت بلیط گرفتیم.... )دوباره که برگشتیم دریا می خواستیم جا پیدا کنیم یه نیم ساعتی با این چادر اینورو اونور رفتیم که جا پیدا کنیم بازم هر کی میدید یه چیزی میگفت(اخه دیگه میشناختنمون خصوصا مغازه دارا)حالا اینا خیلی چیزی نبود این دخترا پدرمونرو دراوردن هی متلک مینداختن نور بالا مینداختن واسمون... دوتا بودن که مگه ول می کردن گیر داده بودن 3 پیچ هرچی محلشون نمی ذاشتیم مگه از رو می رفتن تا اینکه...(این 3 نقطه چیز خاصی نیست الکی حساس نشید ..باور کنید ..یعنی اینکه گذشت اخه می دونید اخرش که دیدم ول کن نیستن جیغ زدم در رفتن...به جون خودم)...دیگه شب شدو ما هم برگشتیم ...شام رو که خوردیم رفتیم سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم خدارو شکر اتوبوسش اتوبوس خوبی بود...راستی ما اونجا یه شعر رو زیاد می خوندیم اخه همه میومدن با کلی افه و ادا ولی ما اینجوری به خاطر همین همش می خوندیم اس اس اسموپاسم ولی عاشقونه یه دل دارم که داشتنش گرونه اس اس... ...(این 3 نقطه رو هر جور خواستید برداشت کنید ولی واسه ما کلی خاطرست)...(این 3 نقطه هم همینطور)...(این 3 نقطه هم همینطور نیست این 3 نقطه یعنی از اون موقع به بعدیعنی ما هنوز زنده ایم یعنی...)راستی این متن جای شکلک زیاد داشت ولی امکانات ما این اجازه رو نمی داد شما هرجا که احساس نیاز کردید خودتون یه شکلک تصور کنید...